من نوشت:
و هوا ناجوانمردانه سرد است...
و تو گوش میدهی به صدای نقال بیهوده گو...
نقالی از جنس بلور...بی روح با صدای خوش بو....
و هوای گرم تر از انچه که باید باشد
و تو هم هستی در حال که مستی ؛ مست....
ان طرف تر در همین نزدیکی
نه صدای هست نه نگاهی و به خود میلرزد مانند بیدی در بادی از سنگ دلنان
شب نوشت:
مرد در حالی که فکر میکند به انچه که باید بکند میخند و صدا میپیچد و همه جا ساکت میشود و روز تمام میشود.
ماه طلوع میکند ولی کمتر کسی به طلوع ماه توجه دارد . سالهای سال است که مردم میدانند که ماه هم از خورشید است که نور دارد ولی کمتر کسی است که به ان توجه کند و مردم خسته از نور خورشید ماه را هم فراموش میکنند و به خواب میروند به خوابی طولانی.
خورشید یا ماه ....از کدام میتوان نور گرفت؛ نوری واقعی؛ نوری که حس نور بودنش حس و وجودش را لازم بداری .
روزِ شهرها سالهاست که ارزش شب را ندارد و مدتهاست که شب و روز برای مرد فرقی ندارد و هر روز در حالی که فکر میکند به انچه باید بکند میخندد و صدا میپیچد و همه جا ساکت میشود و روز تمام میشود و مرد در دایرهای میدود و ثانیه ها را دنبال میکند تا انها را بگیرد .در این چرخش گاهی از آنها جلو میاُفتد ولی یادشمیرود که میخواسته که انها را بگیرد و باز سرعتشرا کُند میکند تا ثانیه ها به او برسند و او آنها را دنبال کند و تکرار و تکرار.
اما ؛ نه ثانیه ها ؛ نه نور و نه خود برای مرد ارزش دارد و روز و شب را به فراموش سپرد و یاد گرفت که بدود ؛ بدود و مرد ؛ مرد را فراموش کرد...
تو نوشت:
خیلی وقت بخاطر من با من حرف نمیزنی بخاطر خودته که با من حرف میزنی...
مجموعه بلاگهای دادی دیگر